نا نوشته
گاهی تنهایی آنقدر ارزش دارد که درب را باز نمیکنم حتی برای تو که سال ها منتظر در زدنت بودم
خدا یا تو خود خوب می دانی که همه اعضا و جوارح من با مهر تو آمیخته است. از هنگامی که چشم بر این سرای تو باز کردم برق بودنت تو را در چشم دلم احساس کردم. و زمانی که به نغمه های دلنواز اذان را در گوشم جاری شد به گمانم تمام ذرات وجودم به یک باره تسلیم عشق تو شد. و اما نمی دانم چه شد که الان این دل به بند مادیات دنیایی اسیر گشته؟ خدا یا اگر عاشقم می کنی تنها مرا اسیر عشق خودت کن که تشنه وصل تو باشم و عشق نا متجانس دنیوی را از نهادم بردار و بر دلم عشق محبانت را هک کن تا به نشان گمراهی دل نمیرم. خدایا تو مرا خلق کردی و به من همه چیز عطا کردی، در همه حال وجود بی مقدارم را در حمایت خود قرار دادی. و روزهایی که در این دنیا در خلوت تنهایی به سر می بردم تنها فانوس کوچه تنهای و خانه دلتنگی هایم بودی. خدایا تو خود به من آموختی که چگونه نفس بکشم و چگونه با عشق به دیدارت روزهارا با امید زندگی را سپری کنم. خدا یا تو درهای معرفت شناخت خودت را برویم باز کن و زنجیر های هوی و هوس را از پاهایم بگسل ؛ چرا که مشتاق حرکت به سوی تو شدم. دوست و دوستدارت: خدا آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!! پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: سر کلاس در من به دیدار خدا رفتم و شد... با كراوات به دیدار خدا رفتم و شد...! ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ... همچنان آئینه با صدق و صفا رفتم و شد...! حمد را خواندم و آن مد ولاالضالین را ... ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد ... مدعی گفت؛ چرا رفتی و چون رفتی و كی؟ من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد...! تو تنت روز و شبان پیش خدا شد خم و راست ... من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد...!
99699999999699999999699666699669966996699666699
99669999999999999996699666699699666699699666699
99666699999999999966666999966699666699699666699
99666666999999996666666699666699666699699666699
99666666669999666666666699666669966996699666699
99666666666996666666666699666666999966669999996
1.) توی كیبوردت دکمه ctrl + f رو فشار بده
2.) توش عدده 9 رو بنویس
آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند:
با بخشیدن،عشقشان را معنا میکنند.
برخی؛ دادن گل و هدیه
و برخی؛ حرفهای دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند:
با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق میدانند.
در آن بین،...
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
اما راوی پرسید: ؟
آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرارمیکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
س معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه
نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت
پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با
کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید
بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
ادامه مطلب
Power By:
LoxBlog.Com |